تجربه نزدیک به مرگ محمدرضا خرمیان-۲۲ آذر سال ۱۳۸۴
روز شنبه بسیار سردی بود فرداش مصادف با شهادت امام صادق (ع) بود. مشغول کار در دفتر امور مجلس وزارت امور خارجه بودم ساعت ۱۱ صبح برای انجام کاری برای رفتن به طبقه پنجم وارد آسانسور شدم در حین حرکت به طرف بالا احساس کردم گویا شخصی مشت محکمی به شکمم زد. به اتاق خودم برگشتم و از دل درد به خود می پیچیدم گفتم شاید مسموم شدم. دو سه مرتبه آب خوردم اما اثر نکرد بعد از نیم ساعت متوجه شدم دست چپم از مچ تا آرنج درد شدیدی گرفته انگار کسی دارد با اره اون رو می برد. سپس چانه ام مثل سنگ شد درد تقریبا همه بدنم را گرفت. دوستان همکار من رو به بیمارستان سینا بردند. بعد از سوال جواب پزشکی دکتر گفت باید از شما نوار قلب بگیریم ظاهرا مشکل مهمی پیش آمده است. بعد از اینکه نوار قلب گرفتند و اون رو بررسی کردند اعلام کردند سکته سنگینی کردم و حدود یک ساعت هم دیر به بیمارستان رسیدم. من را با برانکارد به اتاق دیگری بردند تا وسایل پزشکی را بیارند و آماده کنند. شاید به اندازه یک دقیقه اتاق خلوت شد و می تونستم در همین فرصت کوتاه به حضرت فاطمه زهرا توسل پیدا کردم. با چشمان اشک آلود به آن حضرت سلام کردم و گفتم یا فاطمه زهرا من عمری است که از کودکی تا امروز قاری و تالی کتابی هستم که بر پدر بزرگوار شما پیامبر صادر شده و به بسیاری از شهرهای ایران و کشورهای جهان سفر کردم و با افتخار برای مردم دنیا آیات الهی را تلاوت کردم ضمن اینکه در انجمن خیریه ای به اسم خودتان (حضرت فاطمه زهرا علیها سلام) که توسط عده ای از بانوان متدین به ثبت رسیده افتخار خادمی دارم خودتون دست من را بگیرید و عنایت ویژه ای بفرمایید بعد از این توسل کوتاه به همکارم که کنارم ایستاده بود گفتم به خانواده ام خبر بدهد. ایشان به منزل ما تلفن زد داستان مریضی من رو به همسرم اطلاع داد و گفت هرچه سریع تر خودتون رو به بیمارستان برسونید. بلافاصله همسرم به قصاب موسسه خیریه تلفن می زند و ازشون می خواد که ۱۴ گوسفند به نیت ۱۴ معصوم ذبح کنند و گوشتش رو برای افرادی که تحت پوشش موسسه هستند بفرستند. بالاخره عملیات پزشکی شروع شد. طبق معمول رشته سیستم هایی که به بدنم متصل شده بود را به صفحه مانیتور وصل کردند. پزشکی که بالای سرم بود آقای دکتر مولایی بود که فرد متدینی به نظر می رسید در یک لحظه با ایست قلبی مواجه شدم و قلبم از کار افتاد. در این لحظه دیدم صحنه بیمارستان عوض شد .....
چنانکه گویا در یک دنیای دیگری وارد شدم دیدم که در مقابل من هزاران نفر نشستند و هرکسی حرفی می زند. در عین حالیکه همگی به من نگاه می کردند با تعجب به خودم می گفتم تا چند دقیقه قبل کجا بودم و الان کجام این آدم ها کی هستند؟ چی میگن؟ با کی حرف می زنند؟ اصلا چرا من رو اینجا آوردند؟ در حین این متوجه شدم شخصی کنار من ایستاده که انگار فکر من رو می خونه. گفت می خوام شما رو به طرف آسمان ببرم. یک دفعه دیدم همین تختی که روش خوابیده بودم مثل آسانسور به طرف بالا حرکت کرد و از طبقات مختلفی عبور کرد. از هر طبقه ای که می گذشتم آدم های زیادی با لباس سفید نشسته بودند و برخی مثل کسانی که مشغول ذکر گفتن هستند و بدن خودشون رو جلو عقب می برند خودشان را تکان می دادند. در یک طبقه که چند لحظه توقف کردم آدم های بلند قد با لباس سفید دیدم که روی انگشتان شون مثل کسی که رژه می ره راه می رفتند. در همون حال من رو نگاه می کردند. من از دیدن این منظره خیلی ترسیدم فکر کردم از اجنه هستند جیغ زدم. اون شخصی که همراهم بود گفت نترس اینها انسان هستند اما دلیلی دارد که باید روی نوک پاهاشون راه برن.
همراهم هی به من آرامش داد و گفت این طبقه ای که داریم می رویم آخرین طبقه آسمان است و تو در آنجا مشکلت حل خواهد شد. خواستم ازش سوال کنم که اینجا کجاست و برای چی من رو اینجا آوردند که با چشم و ابرو به من اشاره کرد که حرف نزن. وقتی به طبقه آخر رسیدیم دیدم صحرای بسیار بسیار عظیم و بزرگی است که شاید میلیون ها انسان به صورت کفن پوش اونجا نشستند و تا اونجا که چشم کار می کند مملو از جمعیت است. برخی از اونها چهره بسیار شاد و خندان داشتند. برخی دیگر بسیار غبارآلود و غمناک و چهره درهم کشیده و ناراحت و انگار می خواهند گریه کنند. بسیاری از اونها زانوی غم بغل کرده بودند و به صورت انسان های متحیر و بهت زده نشسته بودند و همه اونها در حال نگاه کردن به من بودند و انگار منتظر بودند براشون قرآن بخونم. یک دفعه متوجه شدم که صدای تلاوت قرآن داره می یاد. خوب که دقت کردم متوجه شدم صدای خودم است که با صدای بلند این آیه را تلاوت می کردم. وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لا يَزِيدُ الظّالِمِينَ إِلاّ خَساراً (و ما از قرآن آنچه را براى مؤمنان مايۀ درمان و رحمت است، نازل مى كنيم و ستمكاران را جز خسارت نمى افزايد)
در همین اثنا که آیات الهی پخش می شد متوجه شدم که صدای بزرگواری با لباس روحانی و یک شال سبز دور کمر و بسیار بسیار زیبا و با جبروت آهسته آهسته و قدم زنان به طرف من می آمد و جلوتر که اومد دیدم در عمرم انسانی به این زیبایی و نورانیت و با این هیبت و جبروت ندیده بودم پیشانی بلند چشمانی درشت با ابروانی پیوسته و مشکی و محاسنی سیاه و تقریبا بلند با قد و قواره ای بسیار مناسب و کمین سمین (چاق) سید آمد و گوشه تختی که روش خوابیده بودم ایستاد و مچنان به من نگاه میکرد خیز برداشتم که به جمال نورانی اش سلام کنم اما دیدم دهانم قفل شده مجددا خواستم عرض ارادت کنم تا سه مرتبه اما دیدم دهانم قفل شده و نمی توانم صحبت کنم. شاید تصور کرده بودم نمی دونم اما هم چشمم دید و هم گوشم صداها رو می شنید. در همین اثنا که جمعیت همچنان من رو نگاه کرد و آیات قران همچنان پخش می شد و من و اون آقای بزرگوار همزمان به هم نگاه می کردیم ایشون به اون اقایی که از اول کنار بنده بود (همراهم) با پشت دست شون با تشر و یک حالت پرجذبه اشاره کردند این آقا رو به دنیا برگردونید. بعد از شنیدن این سخنان صحنه عوض شد و من خودم را در روی تخت بیمارستان دیدم و یک دفعه بلند شدم روی تخت نشستم دیدم کسانیکه که کنارم بودند با صدای بلند گفتند صلوات بفرستید مرده زنده شد. مرده زنده شد.
برخی بلند بلند صلوات می فرستادند و برخی نزدیکان از جمله همسرم که در این فاصله اومده بود گریه می کردند و خدا رو شکر می کردند. در این فاصله که قلبم ایستاده بود دکتری که بالای سرم بود از اون دو نفر همراهی که من رو از اداره به بیمارستان آورده بودند پرسیده بود این آقا کیه و همراهام گفته بودند ایشون همکار ما در وزارت امور خارجه هست و ضمنا قاری قرآن هم هست. وقتی که بعد از چند ثانیه تازه متوجه شدم که قضیه چی بوده و از این دنیا رفته بودم و به لطف خداوند و عنایت اهل بیت عصمت و طهارت به این دنیا برگشتم شروع کردم به گریه کردن و با صدای بلند چند مرتبه گفتم یا فاطمه زهرا یا فاطمه زهرا- سپس اون آقای دکتری که ظاهری آراسته داشت و به نظر متدین می رسید گفت برو خدا رو شکر کن چون خدا به احترام همین قرآنی که تلاوت می کنید مجددا شما رو به دنیا برگردوند. گفتم مگر چطور شده. گفت وقتی انسان ایست قلبی پیدا می کند حداکثر در ۱۵ تا ۲۰ ثانیه میشه با شوک قلب را مجدد به کار انداخت. در حالیکه قلب شما نزدیک ۲ دقیقه از کار افتاد. هرچی تلاش کردیم نتونستیم کاری کنیم که احیا شود. اون دو خانم پرستاری که مشغول کار احیا شما بودند هم مایوس شدند و گفتند کار ایشون تموم شده و ایشون رو به سردخونه منتقل کنید. خودشون هم رفتند.
اما وقتی شنیدم که شما قاری قرآن هستید گویا شخصی در گوشم گفت نرو این آقا برمیگرده و من به احترام شما اینجا ایستادم. تا اینکه مجددا به این دنیا برگشتید و قدر خودت را بدون و خدا رو شکر کن چون زنده شدن شما بدون شک معجزه خود خداوند بوده و در نمازهایت من رو هم دعا کن. بعد از این قضایا به بخش قلب بیمارستان شهید رجایی منتلق شدم و حدود ۱۵ روز اونجا بودم در این مدت برخی از علما و بزرگان و روسای هیات های مذهبی از جمله وزیر امور خارجه و معاونین و مدیران کل و دیگر همکاران وزارت خانه و اکثر قاریان قرآن به دیدنم آمدند. وقتی جناب شهریار پرهیزکار تشریف اوردند و براشون ماجرا را تعریف کردم گفتند از شنیدن این ماجرایی که برای شما رخ داده ما به خودمان امیدوار بشیم که همین آیات قرانی که هر روز تلاوت می کنیم و یقینا یک روز دست مون را خواهد گرفت که تا الان هم گرفته و از خیلی از خطرات ما رو نجات داده.
بعد از مرخص شدن از بیمارستان حدود ۲ ماه منزل استراحت کردم یک روز به اتفاق سفرا و کارداران نظام که برای سمینار به تهران آمده بودند برای سمینار خدمت رهبر انقلاب رسیدیم. بعد از دیدار و هنگام صرف شام جناب اقای خرازی ماجرا را به رهبر فرمودند. رهبری به من فرمودند خودت با زبان خودت ماجرا را شرح بدهد. من هم داستان را از لحظه رفتن از این دنیا تا لحظه برگشتن به صورت کامل شرح دادم. ایشان خیلی تعجب کردند و گفتند اگر ممکنه مجددا شرح بدهید. دوباره از اول داستان را از اول تا آخر شرح دادم در پایان فرمودند این داستان و قضیه عجیبی که برای شما رخ داده اولا شبیه به یک معجزه است که در این عصر و زمانه خیلی کم برای کسی اتفاق می افتد و دوما تمام این حوادث مطابق با روایات و اعتقادات ما است که از لحظه ورود به عالم برزخ نوعا برای کسانیکه در مسیر صراط مستقیم و اهل بیت هستند اتفاق می افتد.